جوالدوزم،
دامت برکاته
اینبار میخوام یه جوالدوز محکم بزنم! از اونایی که فکر کنم چند روزی دردش همراتون باشه. خودم که بهش فکر میکنم، حسابی دردم میگیره. اما اول گریزی بزنم به خاطرات، یه ریزه گرم شید تا بعد…
سال دوم تحصیل با یکی دو تا از همکلاسیا از خوابگاه زده بودیم بیرون و اتاقی هیجدهمتری بالای خونهای قدیمی رو تو محلّهٔ «پل چوبی» تهران اجاره کرده بودیم. راه ورود از پلههای فلزی کنار حیاط بود و دستشویی و توالت هم زیر راه پلهها که فقط ما ازش استفاده میکردیم. صاحبخونه پیرزنی شمالی بود که پاهاش مشکل داشت و از ویلچِیر استفاده میکرد. بچههاش همه خارج از کشور بودن. از اول طِی کرده بود که حقّ آوردن مهمون نداریم، علیالخصوص مهمونِ مونّث.
یه پیردختر به اسم پَژال هم باهاش زندگی میکرد که اهالی محل میگفتن سالهاست توی این خونهست و ثَمَر خانوم رو تروخشک میکنه. خیلی کم حرف میزد، طوری که ممکن بود حتی جواب سلامِت رو هم نده.
چند روزی بود که از شهرستان مهمون داشتم با کلی داستان و حاشیه. اون مهمون ناخونده، مَمْدَل، از اقوام دور مادرم بود. اسمش محمدعلی بود و بهش ممدل میگفتن. صدوبیست کیلو وزن داشت، اما به زرنگی و چابکی معروف بود. نمیدونم با چه ترفندی آدرس من رو پیدا کرده بود. یه روز جمعه عصر زنگِ درِ خونه زده شد و پَژال زنگولهٔ مخصوص رو بهصدا درآورد. به دستور ثَمر خانوم، طنابی از وسط حیاط کشیده بودن تا اتاق ما و به تَهِش یه زنگوله وصل کرده بودن تا هر وقت کاری باهامون داره، اونو تکون بده و ما متوجه بشیم. بماند که یکی از آزاردهندهترین چیزا هر صبحِ زود، نشستنِ گاهبهگاه کفترهای محل روی این طناب بود.
پلهها رو دوتایکی پریدم و خودمو به حیاط رسوندم. با دیدن قیافهٔ ممدَل یهو خُشکم زد. پژال کمی عقبنشینی کرد، اما زیاد دور نشد تا ببینه جریان چیه. گفتم: «مَمدَل، تو اینجا چه میکنی؟» و همین جور که حرف میزدم، آرومآروم بیرون رفتم و اونو به وسطای کوچه هدایت کردم. آخه خونهٔ ما آخرِ بنبست شقایق بود. خلاصه دردسرتون ندم، گفت اومده دنبال طلبشون از یه میدوندار تهرونی که پول سیبهاشونو خورده بوده. براش توضیح دادم که ما نمیتونیم مهمون داشته باشیم، حالا از اون اصرار که هیچکسی رو تهرون نداره و یه شب بیشتر نمیمونه و… آخر قرار شد جلوی کژال فیلم بازی کنه و بِره بعد نیمهشب یواشکی ببریمش بالا.
چیزی که باعث شد این ریسکو بکنم و گرفتاریهاش رو قبول کنم، نگاه مَمدَل بود وقتی که زل زد تو چشام و گفت: «اینجا هیچکسی رو ندارم. غریبم.»
ماجراهای مَمدَل رو میذارم برای دفعهٔ بعد تا مفصل براتون تعریف کنم. اما بذارید از تکرار حس اونروز براتون بگم. اونم چیزی نزدیک به بیست سال بعد و توی ونکوورِ خودمون.
چند روز پیش برای تعویض روغن ماشین رفته بودم پیش یکی از هموطنا. تازه ماشینو برده بود روی گود که یه ماشین خیلی شیک با سرعت اومد توی گاراژ و جوونی ازش پیاده شد. بدون توجه به بقیه و ماشینی که بعد از من اومده بود و توی نوبت بود، رو کرد به حسن آقا و گفت: «مهندس، این ماشینو یه نگاه بنداز ببین چه مرگشه. بردم پیش این یارو ایرونیه، معلوم نیست چه بلایی سرش آورده، درست کار نمیکنه. میدونی که، همهٔ مهندسای ایرونی گاوَن، هیچی سرشون نمیشه و اسم خودشونو گذاشتن مهندس… ببین چهکار میتونی بکنی.» اینو گفت و سوار یه ماشین دیگه شد و رفت… آره… رفت!
منو میگی؟ قیافهم شده بود شبیه علامت تعجب. رو به حسن آقا کردم و گفتم: «این چی گفت؟» اونم سری تکون داد و گفت: «خوبه شما بودی و دیدی. راستراست نگاه کرد توی چشام و بِهِم گفت گاو.»
گفتم: «حسن آقا، آخه یه حرفی، جوابی، اگر به من همچین چیزی میگفت، با ماشینش یکیش میکردم.»
حسن آقا گفت: «عزیز دلم. سیودو ساله توی ونکوور دارم زندگی میکنم. هزار تا از این آدما رو دیدم. اوایل من هم درگیر میشدم، اما الان یه چیزی رو قبول کردم. اونم اینکه کنار ده تا مشتری خوب و بامعرفت، یکی از اینا هم پیدا میشه. دیگه به این نتیجه رسیدم که هیچکسی رو اینجا ندارم. غریبم. از هموطنام ناامید شدم.»
بدجوری بغض گَلومو گرفت. یاد حرف مَمدَل افتادم، اما اون واقعاً غریب بود. یعنی آدم اینقدر میتونه بیشعور باشه؟ اینهمه بیتوجهی نسبت به همدیگه بین ما ایرانیا از کجا نشئت میگیره؟ چند سال پیش کتاب «بیشعوری» نوشتهٔ خاویِر کرِمِنت رو خوندم که توش میگه «بیشعوری صفت و توهین نیست، یه بیماریه.» اما این بیماری بیشعوری چطور اینقدر بین هموطنای ما شایع شده؟ چرا با اولین نظر مخالفی که از طرف مقابلمون میشنویم، فحاشی میکنیم. چرا سریع ته کارمون به دعوا میرسه؟ توی همین محیط دیجیتالی و گروههای فیسبوکی. اصلاً چرا راه دور بریم، توی همین «همیاری» خودمون. نظرهای مخالف رو نیگاه کنید. یا با طعنه است، یا با نیشوکنایه، و یا فحاشی مستقیم و غیرمستقیم.
یه نفر تجربهٔ بدی با کسی داره، میاد زیر و بالای طرفو میذاره روی داریه و بدتر از اون، ملت همیشه-در-صفحه بدون اینکه از اصل ماجرا باخبر باشن، شروع میکنن به فحاشی و ناسزاگفتن و کامنتهای ناجور گذاشتن زیر اون پُست.
توی مطب دکتر میری، همین رفتارها رو با منشی بیگناه و دکتر میبینی. میری توی سوپر مارکت، عین این کارها رو با صندوقدار خسته شاهدی. توی صرافی میری، همین قصه است. از حسابدارا و وکلا بپرسی، هزار تا از این ماجراها برات تعریف میکنن. اصلاً فکر کنم اگر یه فراخوان بدی، یه عالمه داستان میتونی در این مورد جمعآوری و کتاب کنی.
انگار همهمون از همدیگه طلبکاریم. انگار حقی که ازمون جایی دیگه خورده شده، دست هموطن دور از وطنمونه و باید به زور ازش بگیریم. جاش درد میکنه، نه؟ بله… نوش جونمون. اصن یکی هم محکم میزنم به خودم که بهونه برای یه دل سیر گریهکردن به حال جامعه ایرانیمون داشته باشم…